پاری وقت ها هم وبلاگتو باز میکنی و یه کامنتِ بلند میبینی که خصوصیه. میدونی؟ کامنتهای بلند و خصوصی، همیشه منو سر حال میارن. چون فکر میکنم آدم حرف های مهمش رو هم طولانی میزنه و هم خصوصی...
پاری وقت ها هم روبروی پنجرهء اتوبوس نشستی و فایل صوتی دکتر الف هم داره توی گوشِت پخش میشه و تو بعد از دقایق بسیار طولانی، در حالی به خودت میای که به مقصد رسیدی و شدتِ باد تمام چتری هات رو ریخته توی صورتت و چشمت و تو متوجه نشدی و هیچی هم از درس نفهمیدی...
پاری وقت ها هم آدم دلش یک شومینهء سوزان میخواد؛ درست وسط هُرم گرمای تابستان. برای سوزاندنِ یک عالمه کتاب و تئوری و درس و آموخته و نکتهء مکتوب. برای نگاه کردن به شعلهء رقصانش و برای گوش دادن به صدایِ سوختنش؛ همراه با موسیقیِ این بیت:
یک بار تو هم عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل کند این مسئله ها را...
خستگی؛ داره کم کم تبدیل به جزء جدائی ناپذیرِ وجود من میشه. حتی صُبح ها که با صدای گنجشک ها بیدار میشم، دم ظهر که از بطری یک و نیم لیتریم آب میخورم، عصر که فراموش میکنم حوله مو ببرم باشگاه، غروب که چای سبز با طعم لیمو مینوشم و شب... حتی شب هم خسته ام. فرقی نمیکنه چه زمانی از روز باشه.
و همین خستگیِ همیشگی و بی دلیل باعث میشه در انجام کارها، راحت ترین حالت ممکن رو انتخاب کنم. و یکی از این کارها، تمرین با تردمیله.
بله تردمیل. موجودی که بنظر در تضادِ کامل با یک آدمِ خسته اس. اما من توی برنامهء باشگاهم تردمیل دارم و خُب نمیتونم و نمیخوام بپیچونمش. در همین راستا، راحت ترین حالت رو براش تنظیم میکنم و شروع میکنم به راه رفتن. جُز دقایقی کوتاه -برای بالا بردن ضربان- معمولاً روی تردمیل نمی دوم. و شیبش رو هم بالا نمیبرم (همیشه روی شیب 2، در مقیاس 2 تا 20). خوشحال و خرسند فقط راه میرم (با سرعت حدود 6، در مقیاس 1 تا 20).
اون روز داشتم ورزش بسیار سختم رو به همین منوال انجام میدادم، که دختری شکلاتی رنگ وارد شد. اگه یکم قدّش بلندتر بود، کاملاً شبیه شکلات قلمی باراکا میشد. موهای فرفری زرد رنگش رو با یه کش سبز فسفری بسته بود و اندامش نشون میداد سالهاست بدنسازی کار میکنه. من همچنان داشتم با رکورد قابل تحسینم راه میرفتم که دخترک برنزه اومد روی تردمیل کناری. بلافاصله شیب رو تا 15!!! بالا برد و با سرعت 10!!! شروع کرد به دویدن. من خیره به جلو مونده بودم و حالا سرعتم در قیاس با همسایهء کناری بدجوری به چشم می اومد. لامصب نیمساعت همونجوری دوید و نه تنها نفس کم نیاورد، بلکه پاش هم پیچ نخورد :/ و من هی آب دهنمو قورت دادم و هی زیرچشمی به شکلات متحرک همسایه نگاه کردم.
میدونی؟ ما تنبل نیستیم؛ فقط یکم حال نداریم. مشکل جسمی یا روحی هم نداریم. فقط تمایل به سکون در ما بالاست. و خُب اینم که مشکلی نیست. هست؟! هوم... نیست.
