مگه تو کی هستی!؟
یکی از تجربه های هیجان انگیز در زندگیِ هر دانشجوی روانشناسی، اینه که داوطلب بشه برای کیس شدن. این اتفاق معمولاً در کارگاه ها میفته و دو تا نتیجهء متفاوت داره؛ یکی اینکه اون کسی که کیس میشه، باید قیدِ رو شدنِ اطلاعات شخصی زندگیش در مقابل اعضای کارگاه رو بزنه، و دوم اینکه یک مشاورهء رایگان، آموزنده، تخصصی و خوب رو تجربه میکنه.
من این رو تجربه کردم. یه روز سرِ یک کارگاهِ خوب با یک استادِ خوب تر، داوطلب شدم که کیس بشم. موضوعِ مورد بحث این بود که مُزمن ترین و بزرگ ترین مشکلِ زندگیت چیه؟ و من با سطحِ بالای خودافشائی که دارم، شروع کردم به گفتن. واقعیتش اینه که اون روز توی اون کارگاه، در کنار همهء مشکلاتی که یک آدم میتونه داشته باشه، بزرگ ترین مشکلِ من در ارتباط با آیندهء کاریم بود. در حینِ توضیحات میگفتم: اون اداره حق نداشت طرحِ منو رد کنه. من باید انتخاب میشدم. من بهترین گزینه بودم. اون خانوم مسئولِ منابع انسانی حق نداشت با من اونجوری صحبت کنه... استاد میدونین چی گف؟! گف: «مگه تو کی هستی!». یک لحظه مثلِ بادکنکی که سوزن خورده، بادم خالی شد. واقعاً مگه من کی هستم که اینهمه توقع دارم!؟
* * *
حالا امروز صبح، بعد از چند روز بیدار شدنِ متوالی با دلهره، وقتی داشتم روبروی آینهء دستشوئی یک مُشت آب به صورتم میزدم، دوباره از خودم پرسیدم مگه تو کی هستی؟! کی هستی با این سطحِ بالای مالکیت و انحصار!؟ رها کن و بگذار آدمها زندگیشون رو بکنن. بگذار آدمهائی که دوستشون داری، چیزهائی رو تجربه کنن که دوست دارن...
گاهی یک جمله، تأثیر بزرگی روی عملکرد آدم میگذاره. تو هم تکرار کن: مگه تو کی هستی؟!